به نام خدای بصیر
نمیدونستم از فکر کجا رسیدم به کجا! فقط به خودم که اومدم دیدم زل زدم به صفحه خاموش گوشی و توی فکرم! یادم نبود اصلا چرا گوشی دستم بوده. صفحه گوشی رو که روشن کردم، آخرین پیامک جلوی چشمم اومد و نمیدونم چند دقیقه از خوندنش گذشته بود که رفته بودم توی فکر! توی فکر اینکه جواب یک سوال ساده رو چی بدم؟! "خودت خوبی؟ اوضاع بچهها چطوره؟" توی این یک سال این سوال رو بارها ازم پرسیده بود و هیچ وقت نشد که طوطیوار بگم آره خوبم! همیشه فکر کرده بودم به جواب سوالش و جواب واقعی داده بودم! اما حالا برای نوشتن جواب، اینقدر رفته بودم توی فکر که از خود سوال دور شده بودم! دوباره نشستم به فکر کردن و تهش نوشتم: "نمیدونم! تو خوبی؟"
چند دقیقه بعد گوشی به دست خوابم برده بود که از صدای طولانی و وحشتناک آژیر از خواب پریدم و اول دور و برم رو چک کردم ببینم بچهها هستند؟ و بعد تازه فکر کردم که صدای چیه؟ آمبولانس؟ آتشنشانی؟ پلیس؟ چرا اینقدر نزدیک و طولانی؟