سخنسرا_کافیشاپ باباجان
به نام خدا
"پروین بود یا شروین؟" گوشی را توی دستم جابهجا میکنم و میگذارم روی گوش یخ کرده و احتمالا قرمز شدهام.
"مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد..."
لعنتی نثارش میکنم. گوشی را سُر میدهم توی جیب کاپشنم. لبههای کاپشن را به هم نزدیکتر میکنم. نگاهم را به آن طرف خیابان میدوزم و قدمی به جلو میگذارم. دوچرخهای زنگش را به صدا درمیآورد و از کنارم رد میشود.
- آقا حواست کجاست؟
دست میکنم توی جیبم تا گوشی را بردارم و دوباره زنگ بزنم که چشمم به گاری لبوفروشی چند متر آن طرفتر میافتد. گوشی را رها میکنم و به سمتش میروم.
- سلام آقا این طرفها کافیشاپ هست؟
- آره اون طرف خیابون چندتا مغازه بری پایین، کنار یه کتابفروشی.
تشکر میکنم و راه میافتم.
جلوی کافیشاپ میایستم. کوتاهتر از ساختمانهای اطرافش است. با دیوارهای قهوهای تیره. سردرش روی تابلوی کرم رنگی نوشتهاست"سروین".
در را که هُل میدهم، زنگوله بالای در به صدا درمیآید. تا حالا کافیشاپ نرفتهام. نگاهم را دور تا دور میچرخانم. نیمه تاریک است. کمی بهخاطر ابری بودن هوای بیرون و کمی بهخاطر استفاده از روشنایی کم داخل. امیر هفته قبل بهم میگفت: چطور میخواهی کافیشاپ راه بیندازی وقتی از تاریکی بیزاری؟
به سمت یکی از میزهای وسط سالن میروم. صندلیهای قهوهای چوبیشان شبیه صندلیهای چوبی قدیمی خانه باباجان هستند. میزهای آنها گرد است. ولی اینجا صندلیها را دور میزهای مربعی چوبی چیدهاند. یک استوانه روشن روی میز است، شبیه فانوس. ولی درواقع داخلش شمع روشن کردهاند. میخواهم کافیشاپ را توی حیاط خانه باباجان دایر کنم. روزها که خورشید نور میدهد و برای شبهایش ریسه میبندیم. مثل شبهای عروسی که توی خانه باباجان برگزار میشد. حواسم به فانوس روی میز است که یوسف روی صندلی مقابلم مینشیند.
-سلام خوبی؟
شالگردنش را از دور گردنش باز میکند.
- چرا در دسترس نیستی؟ کلی معطل شدم.
ابروهایش را بالا میاندازد و گوشی را از جیب داخل کتش بیرون میکشد.
- آنتن که داره. لابد بهخاطر ابری بودن هواست.
و میخندد.
- چیزی سفارش دادی؟
- نه.
بلند میشود و میرود به سمت چپ سالن. میز پیشخوان هم مثل میز و صندلی، قهوهای تیره است. ولی دیوارها کمی روشنترند. یوسف برمیگردد و دوباره مینشیند.
- خب چه خبر؟
- هیچی. تو؟
درحالی که تندتند توی گوشیش چیزی مینویسد، میگوید:
- میدونی که خبرهای من ختم میشه به کی!
- اوهوم.
میدانم، نامزدش! دوسال است نامزد کردهاست و بهش قول داده که خانه بزرگ و خوشگل دلخواه بالاشهریاش را بگیرد.
سرم را به سمت سقف میچرخانم. سقف کاذب، همرنگ دیوارها. چراغهای آویزانش هم شبیه فانوسهای روی میز است، که با فاصلههای یکسان از سقف آویزان کردهاند.
- محسن؟
- چیزی گفتی؟
- میگم امیر باهات حرف زد؟
- یه چیزهایی گفت.
- این مهندس پول خیلی خوبی میده. کارش درسته.
سقف کافیشاپ میشود آسمان حیاط باباجان. شب که شود، ستارهها نقش همان فانوسهای سقف را ایفا میکنند. امیر میگوید :"این که کافیشاپ نمیشود، این یک چیز دیگر میشود. عجالتاً اسمش را بگذار، کافه جدید محسن!" ولی من میخواهم اسمش را بگذارم، کافیشاپ باباجان.
دست یوسف جلوی صورتم حرکت میکند.
- کجایی تو؟
- میخواد چیکارکنه؟
- کی؟
- مهندس!
- دقیق نمیدونم. اینا همشون میکوبند و میسازند دیگه. فقط این یکی فرقش اینه که پول بیشتری میده.
پشت سر یوسف، روی دیوار، چندتا قاب عکس کوچک و بزرگ آویزان کردهاند. چندتا قاب عکس میگیریم و از درختها آویزان میکنیم.
- خب چی میگی؟
پیشخدمت با یک سینی کنار میزمان میایستد. دوتا فنجان روی میز میگذارد، با یک ظرف کوچک شیرینی. پیراهن کرم پوشیدهاست و پیشبند قهوهای دارد. کافیشاپ باباجان میتواند مشتریهای بیشتری جذب کند، با آن همه تنوع رنگی که توی حیاط است. اینجا انگار یک بُشکه رنگ قهوهای خریدهاند و روی همه چیز پاشیدهاند.
- امیر میگفت، نمیخوای امضا کنی!
گازی به شیرینی توی دستش میزند.
- میخوای یه گله آدم رو معطل خودت کنی که چی؟! امیر میگه میخوای رستوران بزنی اونجا.
- کافیشاپ
- بی خیال پسر. منم بچه بودم میخواستم فضانورد بشم. مگه همه قراره به رویای بچگیهاشون برسن؟!
صدای خنده چند دختر بلند میشود. سرم را برمیگردانم. چندتا دختر نشسته اند دور میزی بزرگتر، کنار پنجره. پنجرههای مستطیلی شکلی که روی دو تا دیوار سمت راست و پشت سری من هستند با چارچوب قهوهای! کافیشاپ باباجان نیازی به پنجره هم ندارد. نیازی به گلدان هم ندارد. باغچهاش را میشود پر از گل کرد. داخل اینجا گلدانی به چشمم نخورد. ولی از بیرون دو تا شکاف مستطیلی توی دیوار ایجاد کردهاند و گلدانهای شمعدانی قرمز چیدهاند. لابد گل قهوهای پیدا نکردهاند!
- ببین این پولی که مهندس میخواد بده، کار هممون رو راه میندازه. تو هم اصلا میری یه جای دیگه کافیشاپ میزنی. منم خونه میخرم و میرم سر خونه زندگیم.
لابد یوسف هم مثل همین زوجهایی که دوروبرمان نشستهاند، با نامزدش میآید کافیشاپ. اینجا کسی با پدربزرگش نیامده.
هوا ابری بود. نشسته بودم پایین تخت باباجان و تست میزدم برای کنکور.
- امیر کجاست پسرم؟
- با لیلا رفتند کافیشاپ؟
- کافیشاپ کجاست باباجان؟
با ته خودکار سر کچلم را خاریدم و گفتم:
- نمیدونم. نرفتم تا حالا.
- منم نرفتم بابا. یه روز باهم میریم.
آن یک روز هیچوقت نیامد. باباجان صبح فردایش چشمهایش را دیگر باز نکرد.
- شیرینیهاشون خوشمزهاست. بخور بشه شیرینی معاملهمون.
شیرینی به دست سرش را بلند میکند و چشمکی بهم میزند. گوشی توی جیبم میلرزد. یک پیام از منشی شرکت است:
- آقای صفری اومدند اینجا. کلی دادوقال راه انداختند. چکشون امروز برگشت خورده.
توی ذهنم حساب میکنم که با این یکی میشود هفتمین چکی که برگشت میخورد. فروش نداریم و به قول باباجان دخل و خرجمان باهم نمیخواند. پیام دیگری میرسد:
- اگه میشه بیاین اینجا.
صندلی را عقب میکشم و بلند میشوم.
- چی شد؟ کجا؟
- همه چی حاضر شد خبرم کن برای امضا.
لبخند دنداننمایی میزند
- یه دونه باشی.