خدای تو کیه؟
به نام خودش
اینکه بیایم در مورد رابطه خودمون و خدامون حرف بزنیم، سخته! آدم حس میکنه بعضی اتفاقاتی که افتاده باید بین خودش و خداش بمونه و پیش کسی نگه! چون قشنگیش رو و خاص بودنش رو فقط خودش میدونه.
اول توی وبلاگ فیشنگار این پست رو دیدم و چنین کامنت دادم:
خیلی وقتها فکر میکنم چی شد که قبول کردم خدا هست! از کجا شروع شد؟! یعنی از وقتی یادم میاد خدا بود و همه جا باهاش حرف زدم! قبل از اون یادم نمیاد.
و البته فکری به سرم افتاد بابت نوشتن اینکه چجوری خدامون رو پیدا میکنیم! اما به همون دلیلی که حس میکردم این مسائل خصوصی هستند از نوشتنش پشیمون شدم! تا اینکه لانتوری تلاشی برای به راه انداختن یک چالش کردند. منم یهو جوگیر شدم و گفتم مینویسم. خلاصه کائنات دست به دست هم دادند تا من بیام و از خدای خودم براتون بنویسم!
از اونجایی که من در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشودم، پس خانوادهم من رو از وجود خدا مطلع کردند. البته اینکه قبلش خودم، از وجود خدای خودم با خبر بودم یا نه رو یادم نیست! حتی یادم نیست چجوری بهم گفتند خدایی هست! ولی خدای من همیشه بود. من همیشه باهاش حرف زدم و چون همیشه ازش جواب گرفتم. بیشتر و بیشتر باهاش دوست شدم.
یادم میاد چهار یا پنج سالم که بود، وقتی قرآن بابام رو برداشتم، بهم گفتند اگه یه وقت پارهش کنی، خدا چشمات رو کور میکنه! ولی تا جایی که یادم میاد من از خدای خودم نترسیدم. من از ترس آدمها به خدای خودم پناه میبردم!
بچه که بودم، یادم نیست چند سالم بود. موهام از زیر روسریم زده بود بیرون. یکی بهم گفت اگه موهات بیرون بمونه، خدا اون دنیا آتیششون میزنه! [ آخه این چه وضع هدایت کردن بچه است؟! برین خداروشکر کنید که اون بچه من بودم دی:] البته که من هیچ وقت به خاطر اینکه خدا اون دنیا موهام رو آتیش نزنه، روسری سر نکردم!
خدای من رفیقی هست که میبینه و میشنوه! هر کاری از دستش برمیاد. من ناممکنها رو ازش میخوام و اون با برآورده کردنشون بهم ثابت میکنه رفیق ترینه! گاهی سادهترین حاجتهام رو به عجیبترین شکل، ناممکن میکنه تا بگه حواسش بهم هست!
تازهترین خاطره بین خودم و خدام رو به طور خلاصه و با سانسور بسیار براتون تعریف میکنم.
چند وقت پیش کمی تا قسمتی حالم بد بود. همین جور آه و ناله میکردم و در مرداب ناامیدی دست و پا میزدم! بعد همین جور که داشتم پیش خدا گله میکردم، گفتم کاش تو هم باهام حرف میزدی! بعد به خودم گفتم الان خدا میگه: بنده جان برو قرآن بخون که من اونجا باهات حرف زدم!
همون روز داشتم وبلاگهاتون رو میخوندم که رسیدم به یه پستی که برای بار چندم بهم ثابت میکرد هیچ چیز توی این دنیا اتفاقی نیست! به خدا گفتم که میخوای بگی باهام حرف زدی و جوابم رو دادی! نه خداجون من نمیخوام فانتزی بزنم. اینم یه پستی هست مثل بقیه! ربطی به من و احوالم نداره!
همون شب وقتی به بابا گفتم شب به خیر، یه حرفی زد که یادم نمیاد تا حالا شب موقع خواب چنین حرفی بهم زده یا نه! و چرا اصلا یهو اون شب؟! گفتم خدایا میخوای بگی چی؟!
فرداش دوباره داشتم توی وبلاگها میچرخیدم و ازقضا روی وبلاگی کلیک کردم که اصلا دنبالش نمیکنم و چندبار بیتوجه از کنارش رد شدم. یه پست ثابت داشت اون بالا که خوندمش و گفتم باشه خداجون فهمیدم که هم صدام رو میشنوی و هم حواست بهم هست!
این دعوت آخر چالشها قسمت سخت ماجراست! خب الان کی دوست داره در مورد خدای خودش بنویسه؟ من خیلیها رو میتونم دعوت کنم ولی میگم شاید دوست نداشته باشید بنویسید. لذا اگه علاقهای به نوشتن دارید بیاید اعلام آمادگی کنید. بعد منم برای اینکه قوانین چالش رعایت بشه، اینجا ازتون یاد کنم دی: