از تجربههایی که پشت سر گذاشتم، راضیم
به نام خدا
به لطف خواهرم قبل از ورود به کلاس اول ابتدایی، خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بودم. پدر و مادرم تحصیلات دانشگاهی و حتی تحصیلات مدرسهای کاملی نداشتند و معمولا خواهرم توی درسها کمکم میکرد و من هم کمکم یاد گرفتم خودم از پس خودم بربیام. همون سال اول یادداشتهایی رو که میگفتند مادرها بنویسند، خودم مینوشتم. سرمشقها، روی سوالات و یا هر چیزی که معلم میگفت بدید مادرتون بنویسه اغلب خودم مینوشتم یا خواهرم برام این کار رو میکرد. یادمه سال اول برای درس علوم قرار بود مادرمون توی دفتر برامون در مورد یک حیوان بنویسه و ما هم عکسش رو بچسبونیم توی اون صفحه. من خودم عکس مرغ رو چسبوندم بالای صفحه و با خط بچهگانهم یک صفحه درباره مرغ نوشتم. فکر میکردم کسی نمیفهمه خودم نوشتم! (معلم سال اولم یه خرده بداخلاق بود. درواقع هیچ خاطره خوشی از معلم سال اولم ندارم. حتی مدیر مدرسه ابتداییم هم اصلا خوشاخلاق نبود، اخم میکرد، داد میزد و برخوردش چه با بچهها و چه با اولیا خوب نبود. فقط سال چهارم و پنجم که بودم و محرز شده بود که دانشآموز درسخون و مودبی هستم و با برنده شدن توی مسابقات مختلف برای مدرسه افتخار کسب میکنم، کمی و فقط کمی روی خوش به من نشون میداد! برگردیم سر داستانمون) اون روز معلم اومد بالای سرم و با اخم و عصبانیت پرسید: کی این رو نوشته؟ منم که ترسیدم وسط کلاس من رو به چهار میخ بکشه که چرا خودم نوشتم! گفتم: خواهرم! این از دروغهایی هست که یادم نمیره چون بعدش بابت دروغی که گفته بودم ناراحت بودم، اما اون موقع واقعا ترسیده بودم.
من یه دختربچه هفت ساله با مقنعه صورتی بودم شبیه همین بچه کوچولوهایی که میبینیم و دلمون براشون غش و ضعف میره. این تصویر رو توی ذهن داشته باشین تا بریم سراغ یک روز دیگه از همون سال اول.
من همیشه خودم کیفم رو برای مدرسه آماده میکردم. برنامه رو نگاه میکردم و کتابها و دفترهام رو توی کیفم میگذاشتم. یک روز که فارسی داشتیم و باید هر دو کتاب "بخوانیم" و "بنویسیم" رو میبردیم، کتاب بنویسیم افتاده بود پشت میز، من ندیدمش و بنابراین حواسم نبود برش دارم. زنگ فارسی معلم فهمید کتاب ندارم. دعوام کرد و از کلاس بیرونم کرد. گفت برم دفتر و به مدیر بگم کتاب نیاوردم. رفتم دفتر مدیر مذکور گفتم کتابم رو نیاوردم. این رو در نظر داشته باشید که پیشفرض معلم و مدیر این بود که کیف یه بچه اول ابتدایی رو مادرش آماده میکنه و قطعا اشتباه مادرش بوده که کتاب رو براش نذاشته. با این وجود مقادیر قابل توجهی اخم و خشونت نشون من دادند و زبونم رو بند آوردند. مدیر من رو فرستاد ته راهرو که یه تلفن مشکی رو دیوار بود. شاید هم مشکی نبود ولی من همه رنگهای اون روز رو مشکی یادمه به جز مقنعهم که صورتی بود. حتی راهرو هم تاریک بود. مدیر ایستاده بود سر راهرو و با داد و اخم بهم گفت برم ته راهروی تاریک و با اون تلفن مشکی زنگ بزنم خونه تا کتابم رو بیارن! من شماره تلفن خونه رو حفظ نبودم و جرئت نداشتم این رو هم بگم. تردیدم رو که دید فهمید شماره رو نمیدونم. خودش زنگ زد و مامانم کتاب رو آورد. به مامانم گفته بودند چرا کیفش رو کامل آماده نکردید؟!! و مامانم گفته بود خودش این کار رو میکنه.
فوبیای کامل آماده نکردن کیف تا یه مدت طولانی با من بود. یادم نیست ابتدایی بودم یا حتی راهنمایی. یک بار باز هم کتابی رو یادم رفته بود. نزدیک بود بزنم زیر گریه که معلمم گفت حالا مگه چی شده؟ با دوستت کتابش رو نگاه میکنی.
خوبه که این روزها حواس اولیا خیلی به بچههاشون هست، خوبه که پا به پاشون دارن به خاطر مدرسه و درسهای بچههاشون سختی میکشند و آب میشن. اما وسط این همه کاری که برای بچههاتون میکنید حواستون به استقلالشون باشه. روزی رو در نظر بگیرید که بخوان تنها گلیمشون رو از آب بکشن بیرون و شما یا هر کس دیگهای به هر دلیلی کنارشون نباشین.
من انقدر استرس جا گذاشتن داشتم همیشه همه کتابا رو با خودم میبردم :| حتی یادمه خواهرم و مامانم میگفتند خب چرا اینجوری میکنی خسته میشی ولی من همیشه استرس فراموشی داشتم . سال اول و دوم همینجوری گذشت.